تاریکی درروز
مهربون،ای هم قبیله، میدونم دستات چه سرده
هر کی میگه غم نداره، تو دلش یه دنیا درده
تو میخوای که من ندونم، دلت از غصه هلاکِ
جای شلاق سیاهی، رو تن نجیب و پاکِ
اما ناگفته هویداست، غمی که ریشه دَوونده
اون غمی که غیر شاخه، زده ریشه رو سوزونده
تو خودت گفتی قدیما، قصه گل و تگرگُ
قصه خویش دلآزار، قصه ریزش برگُ
نمیدونم توی دنیا چرا آدما حقیرن
چرا خوبا واسه خوبی، توی دست شب اسیرن
این چرا، چرا، چراها، هیچکدوم درمون نمیشه
آخه دردِ دیگه اینجاست، از یه خاکیم و یه ریشه
تا بوده قصه دنیا، قصه غربت و درده
پس دیگه دلو نسوزون، زندگی قسمت و بخته
تو بخند، تو این زمونه، چارهای دیگه نداریم
شایدم با خندههامون، غصه رو تنها بذاریم
موضوع مطلب : |
منوی اصلی پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 45
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 55290
|
|